نگاه کن ..استفاده کن

یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»… پوووف! منشی ناپدید میشه… بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من!… من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه… بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه… مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!

نتیجهء اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!


تصاویر زیر توسط "Liu Young" طراحی شده. مردی چینی که در آلمان تحصیل کرده.
در این طرح‌ها تفاوت‌های جوامع اروپایی و جوامع آسیایی به خصوص چین به تصویر کشیده شده 

 غربی‌ها  (اروپا) .<--آبی

شرقی‌ها (آسیا) <-- قرمز

البته پیشنهاد می‌کنم قرمزها رو نمادایرانی‌ها بگیرید؛ شباهت‌های بسیار زیادی خواهید یافت.

Opinion (نظر، فکر)

Way of Life (روش زندگی)

Punctuality  (وقت شناسی)

 

Contacts (ارتباطات)

Queue when Waiting (صف انتظار)

Party (میهمانی‌)

Elderly in day to day life  (زندگی روزانه بزرگترها - پدربزرگ و مادربزرگ)

منبع روزنه


 

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید :میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد:از میان تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه.-اما اینجا بهشت است من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.خداوند لبخند زد:فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق اورا احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد:من چطور میتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمیدانم؟
خداوند اورا نوازش کرد و گفت:فرشته تو زیباترین و شیرین ترین واژه ها یی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت:وقتی می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت:فرشته ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد میدهد که چگونه دعا کنی.کودک سرش را برگرداند و پرسید:شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند چه کسی از من مواظبت خواهد کرد؟

فرشته ات از تو مواظبت میکند حتی اگر به قیمت جانش تمام شود
کودک با نگرانی ادامه داد:اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمیتوانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود
خداوند لبخند زد و گفت:فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت گرچه من همیشه کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما از زمین صداهایی شنیده میشد کودک میدانست که باید زودتر سفرش را آغاز کند او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:خدایا اگر من باید همین حالا بروم لطفا نام فرشته ام را به من بگویید
خداوند اورا نوازش کرد و پاسخ داد:نام فرشته ات اهمییتی ندارد به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی.



مطالب من برای این هفته تو دوست عزیز

یک شعر قشنگ :


چه قدر به خدا اعتماد داری ؟(اشتباه نکن قلبی نه زبانی )


کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. پس از سال‌ها

تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که

هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی

شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و

 ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که

 داشت بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش

 لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه

 داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد

زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک

شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود

 بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش

 شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل

 فریاد زد: خدایا کمکم کن ! ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه

 می‌خواهی؟ - نجاتم بده خدای من! - آیا به من ایمان داری؟ - آری.

 همیشه به تو ایمان داشته‌ام - پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!

کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز

کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمی‌توانم. خدا گفت: آیا به گفته من ایمان

 نداری؟ کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمی‌توانم. روز بعد، گروه نجات

 گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که

طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت


مادام توسو :

 

یکی از جذاب ترین موزه های لندن (به عبارت بهتر دنیا) موزه مادام

توسو است در آن مجسمه های مومی شخصیت های مشهور دنیا

نمایش گذاشته شده است.بسیاری از آنها را تا از نزدیک لمس نکنید

 متوجه مجسمه بودنشان نمی شوید.

 

جولیا رابرتز

شکیرا

انجلیا جولی و براد پیت


مبنع  سایت روزانه

یکی از عبرت اموز ترین قصه ها

 

سلام ..اینو برای اونهایی گذاشتم که نمی دونن چرا هر چی سعی می کنن بهتر بشن و بیشتر به یاد خدا باشن کمتر رنگ اسایش رو می بینن ..شاید جواب این سوال و سوال های مشابه را توی این داستانک  پیدا کنی

   لاینل واترمن داستان آهنگری را می‌گوید که پس از گذران جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی‌اش چیزی درست به نظر نمی‌آمد حتی مشکلاتش مدام بیشتر می‌شد.


یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت : "واقعاً عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خدا ترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده. نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاش‌هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده."


آهنگر بلا فاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی فهمید چه بر سر زندگی‌‌اش آمده است. اما نمی‌خواست دوستش را بی‌پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که می‌خواست یافت. این پاسخ آهنگر بود:


-        "در این کارگاه فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم. می‌دانی چطور این کار را می‌کنم؟ اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم تا این که فولاد شکلی را بگیرد که می‌خواهم. بعد آن را در ظرف آب سرد فرو می‌کنم و تمام این کارگاه را بخار آب می‌گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست."
آهنگر مدتی سکوت کرد، سیگاری آتش روشن کرد و ادامه داد:
-        "گاهی فولادی که به دستم می رسد نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد تمامش را ترک می‌اندازد. می‌دانم که از این فولاد هرگز تیغه‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد."
باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
-        "می‌دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می‌برد. ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده، پذیرفته‌ام و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم، انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد. اما تنها چیزی که می‌خواهم این است: "خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو می‌خواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که می‌پسندی، ادامه بده، هر مدت که


زندگی زیباست زشتی‌های آن تقصیر ماست،

 در مسیرش هرچه نازیباست آن تدبیر ماست!

زندگی آب روانی است روان می‌گذرد

... آنچه تقدیر من و توست همان می‌گذرد


عجیب ترین جاده های دنیا