به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد. پرسیدم: «چرا می خندی؟» پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد» پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟» گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام» با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!» جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.» پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟» پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز
سلام مهناز جان .اول شدم . چه حکایت جالبی بود ( لعنت بر شیطان )موفق باشی
ممنون از حضورت .به مریم جونم سلام برسون
سلامت باشی ساینا عزیز ...بهت سر می زنم
شاید آن روز که سهراب نوشت :
(( تا شقایق هست زندگی باید کرد )) خبری از دل پر درد گل یاس نداشت باید اینجور نوشت هر گلی هم باشی چه شقایق چه گل پیچک و یاس زندگی اجبارست
خیلی قشنگ بود سارا ..لازم شد سری به وبلاگت بزنم
سلام مهناز جان. خووبی؟
آپیدم. نظر یادت نره
عجب متنی نوشتی. خیلی قشنگه. آفرین