شیطان

 

 به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد. پرسیدم: «چرا می خندی؟» پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد» پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟» گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام» با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!» جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.» پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟» پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز

نظرات 3 + ارسال نظر
ساینا پنج‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:52 ب.ظ http://chakavaketanha.blogsky.com

سلام مهناز جان .اول شدم . چه حکایت جالبی بود ( لعنت بر شیطان )موفق باشی
ممنون از حضورت .به مریم جونم سلام برسون

سلامت باشی ساینا عزیز ...بهت سر می زنم

سارا جمعه 23 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:07 ق.ظ http://sogande-eshgh.blogsky.com

شاید آن روز که سهراب نوشت :
(( تا شقایق هست زندگی باید کرد )) خبری از دل پر درد گل یاس نداشت باید اینجور نوشت هر گلی هم باشی چه شقایق چه گل پیچک و یاس زندگی اجبارست

خیلی قشنگ بود سارا ..لازم شد سری به وبلاگت بزنم

رویای خاکستری جمعه 23 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:03 ق.ظ http://www.royayekhakestary.blogsky.com

سلام مهناز جان. خووبی؟

آپیدم. نظر یادت نره
عجب متنی نوشتی. خیلی قشنگه. آفرین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد